کد مطلب:212859 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:123

آخرین مناظره هشام بن حکم
كشی گوید: یونس بن عبدالرحمن گفت: چون هشام بن حكم اصول فلسفه را انتقاد می كرد، یحیی نسبت به او بد بین بود و از طرفی هشام به واسطه پاسخی كه در میراث پیامبر (ص) گفته بود [1] ، توجه هارون را به خود جلب نموده، مورد لطف او قرار گرفته بود؛ از این جهت یحیی برمكی وزیر هارون بر او رشك می برد و منتظر فرصت بود كه خشم هارون



[ صفحه 422]



را نسبت به او برانگیزد؛ تا آنكه روزی به هارون گفت كه حال هشام را تحقیق نموده و دانسته كه او شیعه و معتقد است به اینكه روی زمین، غیر از خلیفه، امام مفترض الطاعه ای موجود است. هارون گفت: سبحان الله! واقع می گویی؟ یحیی گفت: آری، و عقیده دارد كه اگر امام مفترض الطاعه او را امر به خروج نماید بر تو قیام كند.

هارون گفت: پیشوایان علم كلام و متخصصین فن را در مجلسی گردآور كه با همدیگر مناظره كنند و من عقب پرده می نشینم كه مرا نبینند ولی من سخنان ایشان را بشنوم.

یحیی، ضرار بن عمرو و سلیمان بن جریر و عبدالله بن یزید اباضی و موبد موبدان [2] و رأس الجالوت را نزد خود طلبید و به مناظره وادار كرد؛ و بعد از آنكه مناظره و مشاجره به طول انجامید، به اصحاب مناظره گفت: آیا راضی هستید كه هشام بین شما حكم شود؟ گفتند: البته راضی هستیم، لیكن هشام نمی تواند در این مجلس حاضر شود؛ زیرا او بیمار



[ صفحه 423]



است. یحیی گفت: من به او پیغام می فرستم كه هر طور باشد زحمت آمدن را بپذیرد. سپس مأموری نزد هشام فرستاد. گفت: برو به هشام بگو: جمعی در مجلس ما مشغول مناظره می باشند و تو را به حكمیت قبول كرده اند، تقاضا می كنیم كه قبول زحمت نموده در این مجلس حاضر شوی؛ و جهت این كه از ابتدای امر شما را دعوت نكردیم این بود كه نخواستیم با بیماری شما را رنج دهیم، اینك تفضل فرموده این زحمت را تحمل فرمایید.

یونس گوید: چون مأمور یحیی امر او را به هاشم ابلاغ كرد، هشام گفت: خاطر من از اجابت این امر ناراحت است و می اندیشم كه توطئه ای فراهم كرده باشند كه مرا از آن خبری نباشد؛ زیرا خاطر یحیی نسبت به من به واسطه چند قضیه دگرگون شده و با من عداوت دارد و منقصد داشتم كه اگر خداوند متعال مرا از این بیماری شفا بخشد، به كوفه رفته و راه گفت و شنود و مناظره را بر خود بسته و به كلی مناظره را بر خود تحریم نمایم، و ملازم عبادت شده این ملعون را دیگر نبینم.

یونس گوید: گفتم: امید است كه جز خیر نباشد، حتی الامكان احتیاط و احتراز كن. هشام گفت: ای یونس! تو پنداری كه من از چیزی كه خدای تعالی اظهار آن را به زبان من خواسته باشد احتراز می كنم، این معنی چگونه متصور است؟ لیكن برخیز بحول و قوه الهی برویم. پس هشام بر استری كه مأمور برایش آورده بوده سوار شد و من بر دراز گوشی سوار شدم و به اتفاق به مجلس مناظره رفتیم، مجلس را پر از دانشمندان حكمت و كلام دیدیم؛ پس هشام پیش رفته بر یحیی و دیگران سلام كرد و نزد یحیی نشت و من نیز در آن میان نشستم. یحیی حكم كرد كه در مناظراتی كه بین حاضرین جریان داشت و خاتمه و فیصله نیافته بود حكومت و قضاوت كند. هشام آخرین سخن طرفین مناظره را استماع نموده، پس از تحقیق از روی استدلال، به زیان بعضی و به نفع بعض دیگر قضاوت كرد و از جمله كسانی كه به زیان او حكم كرد سلیمان بن جریر بود؛ بدین جهت حسد و كینه او نسبت به هاشم افزوده شد.

یحیی بن هشام گوید: از كثرت مناظره امروز خسته شده ایم و می خواهیم كه فساد اختیار مردم را در تعیین امام بیان نمایی و ثابت كنی كه امامت در آل و اهل بیت پیامبر (ع) است نه در غیر ایشان. هشام گفت: ای وزیر! بیماری مرا ناتوان ساخته و نمی توانم وارد این بحث شوم؛ چه شاید كسی بر من اعتراض كند به سود او نخواهد بود بلكه به زبان او تمام می گردد؛ یعنی كسی حق ندارد قبل از پایان سخنت اعتراض كند و باید موارد اعتراض را یادداشت كند و تأمل كند تا فراغت یابی و مطلب را تمام كنی.



[ صفحه 424]



هشام شروع به سخن كرد و مقاله طولانی راجع به فساد اختیار مردم در امامت بیان كرد. پس از فراغ از استدلال، یحیی به سلیمان بن جریر گفت: از ابامحمد (هشام) در این موضوع چیزی سؤال كن.

سلیمان گفت: مرا خبر ده كه آیا اطاعت علی بن ابیطالب (ع) واجب بود؟ هشام گفت: آری. سلیمان گفت: اگر كسی كه بعد از او، یعنی امروز، دارای منصب امامت است تو را امر به جنگ كند اطاعت می كنی؟ هشام گفت: امر نمی كند. سلیمان گفت: چرا امر نمی كند به اینكه اطاعتش واجب است؟ هشام گفت: از این سخن درگذر زیرا پاسخ آن معلوم شد. سلیمان گفت: چرا امر كند با این كه در حالی فرمان می بری و در حالی فرمان نمی بری. هشام گفت: وای بر تو، من نگفتم فرمان نمی برم تا بگویی فرمان بردن تو واجب است، بلكه من گفتم به من فرمان جنگ نمی دهد. سلیمان گفت: نمی گویم فرمان داده است، بلكه بر سبیل جدل و فرض سؤال می كنم، یعنی اگر فرمان دهد چه می كنی؟ هشام گفت: چند پیرامون قرقگاه می گردی و از آن نمی اندیشی كه بگویم اگر مرا فرمان خروج دهد اطاعت كرده خروج می كنم و دیگر برای تو مجال سخن نماند و به زشت ترین وجهی سكوت اختیار كنی و من چون می دانم كه مآل این سخن به كجا خواهد كشید خودداری از اظهار آن می كنم. چون هارون این سخن از هشام شنید روی در هم كشید و گفت: مطلب را آشكار ساخت. مردم برخاستند و مجلس بر هم خورد.

هشام از فرصت استفاده كرده از مجلس بیرون رفت و در بغداد توقف ننموده یكسره متوجه مداین گردید؛ و در آنجا به او خبر رسید كه هارون به یحیی دستور داده كه دست از مؤاخذه هشام و اصحابش بر ندارد، و حضرت موسی بن جعفر (ع) را هم گرفته زندانی كرده اند. سپس هاشم به كوفه رفته پنهان شد و یحیی او را تعقیب می كرد لیكن به او دست نیافت تا آنكه در خانه ابن شرف به رحمت ایزدی پیوست.

داستان این مناظره به محمد بن سلیمان نوفلی و ابن میثم كه در آن هنگام در حبس هارون بودند رسید.

نوفلی گفت: به نظر من هشام نتوانسته است در این مناظره از بن بست فرار كند. ابن میثم گفت: چگونه می توانست فرار كند با اینكه اثبات كرده بود كه اطاعت امام واجب است.

نوفلی گفت: راه فرار این بود كه بگوید: امامت امام مشروط است به اینكه مادامی كه منادی از آسمان ندا نداده است كسی را دعوت به خروج نكند؛ بنابراین اگر كسی را قبل از ندای منادی به خروج دعوت كند او را امام نمی دانم و دنبال كسی می روم كه دعوت به



[ صفحه 425]



خروج نكند.

ابن میثم گفت: این سخن از بدترین خرافات است، زیرا كه این صفت مخصوص قائم است، و شأن هشام اجل است از اینكه هنگام مجادله به این مطلب احتجاج كند. بعلاوه اگر این سخن را می گفت كاملا مطلب آشكار می شد و معلوم می گشت كه منظورش از امام مفترض الطاعه غیر هارون است و به هیچ وجه نمی توانست انكار كند، ولی او طوری مناظره كرده است كه اگر هارون طرف مناظره بود و از او می پرسید كه امام مفترض الطاعه بعد از علی بن ابیطالب كیست؟ می توانست به هارون بگوید: امام مفترض الطاعه تو می باشی. و آن سخن كه تو می گویی طوری هشام را در بن بست قرار می داد كه هیچ چاره ای برای فرار از آن نداشت؛ زیرا اگر هارون می گفت: چنانچه تو را امر به خروج و جنگ نمایم اطاعت می كنی یا نه؟ بنابر آن شرط بایستی بگوید: نه، منتظر ندای آسمانی می شوم؛ و هشام هرگز این طور مناظره نمی كند. شاید اگر تو بودی این طور مناظره می كردی. سپس ابن میثم گفت: «انا لله و انا الیه راجعون»، اگر هشام كشته شود استاد و بازوی ما از دست می رود، بعلاوه علم و دانش از بین می رود. [3] .

بنا بر روایت مفید (ره)، مناظره ای كه خشم هارون را برانگیخت و او را به از میان برداشتن هشام بن حكم مصصم كرد، مناظره دیگری است كه شرح آن چنین است:

شیخ مفید (ره)، در كتاب «اختصاص»، از عبدالعظیم بن عبدالله، نقل كرده كه روزی هارون الرشید به جعفر بن یحیی برمكی گفت: دوست دارم كه شنونده كلام متكلمین و مناظره آنان با یكدیگر پیرامون نظراتشان باشم، اما دیده نشوم.

جعفر متكلمین را در منزل خود جمع كرد، و هارون در پس پرده ای كه او را از چشم متكلمین پنهان می كرد، برای استماع كلامشان قرار گرفت. مجلس از متكلمین پر بود و همگی منتظر هشام بودند. پس هشام در حالی كه پیراهنی تا زانو و شلواری تا نصف ساق بر تن داشت وارد شد و بر همه سلام كرد. و برای جعفر برمكی امتیاز قائل نشد.

در این هنگام مردی از حاضرین به هشام گفت: به چه دلیل علی را برتر از ابوبكر می دانی، در صورتی كه خداوند در قرآن می فرماید: «ثاین اثنین اذهما فی الغار اذ یقول لصاحبه لا تحزن»؟ [4] ، آن گاه كه دومی آن دو تن كه در غار بودند (رسول خدا صلی الله علیه و آله)



[ صفحه 426]



به همسفر خود (ابوبكر كه پریشان و اندوهگین بود) می گفت كه محزون مباش.

هشام گفت: برای من، از چگونگی حزن ابوبكر در آن لحظه، بگو، آیا در جهت رضای الهی بود یا نه؟

آن مرد پاسخی نداد و ساكت ماند.

پس هشام گفت: اگر اندوه ابوبكر مورد رضایت بود، پس چرا رسول خدا (ص) او را نهی كرد و فرمود: محزون نباش؟ آیا پیامبر او را از كاری كه اطاعت خدا بود و موجب رضایت پروردگار، منع می كرد؟ و اگر حزن او خدا پسندانه نبود، دیگر چه جای فخر بدان باقی است؟ و تو خود می دانی كه خداوند در مورد سكینت فرموده: «فانزل الله سكینته علی رسوله و علی المؤمنین» [5] ، پس خداوند سكینت خود را بر پیامبر و مؤمنان نازل كرد. [6] .

سپس هشام خطاب به آن مرد گفت: شما نقل كرده اید و ما نیز، و همگی نقل كرده اند كه بهشت مشتاق چهار نفر است: علی بن ابیطالب (ع)، مقداد بن اسود، عمار بن یاسر، و ابوذر غفاری؛ و می بینیم كه صاحب و مولای ما جزء این گروه شمرده شده و جای صاحب و مولای شما در اینجا خالی است، پس به خاطر این فضیلت ما صاحب خود را برتر از صاحب می دانیم.

شما گفته اید، و ما نیز، و همگی گفته اند كه دفاع كنندگان از حریم اسلام چهار نفرند: علی بن ابیطالب (ع)، زبیر بن عوام، ابودجانه انصاری، و سلمان فارسی. می بینم كه صاحب ما از دارندگان این فضیلت است در حالی كه برای صاحب شما چنین چیزی نیست، پس به خاطر این فضیلت ما صاحب خود را برتر از صاحب شما می دانیم.

شما قائلید، و ما نیز، و همگی بر آنند كه قاریان چهار نفرند: علی بن ابیطالب (ع)، عبدالله بن مسعود، ابن بن كعب، و زید بن ثابت. می بینیم كه صاحب ما دارای این فضیلت نیز می باشد در صورتی كه صاحب شما از آن برخوردار نیست، پس به خاطر این فضیلت ما صاحب خود را برتر از صاحب شما می دانیم.

باز شما گفته اید، و ما نیز، و دیگران هم می گویند كه پاكان مورد تأیید الهی چهار



[ صفحه 427]



نفرند: علی بن ابیطالب، فاطمه، حسن و حسین، علیهم السلام، می بینیم كه صاحب ما در این فضیلت نیز شریك است در صورتی كه صاحب شما از این فضیلت بهره ای نیست، پس به خاطر این فضیلت ما صاحب خود را برتر از صاحب شما می دانیم.

و باز شما گفته اید، و ما نیز، و دیگران هم می گویند كه نیكان چهار نفرند: علی بن ابیطالب، فاطمه، حسن، و حسین علیهم السلام. می بینم كه نام صاحب ما در میان این گروه است ولی نامی از صاحب شما نیست، پس به خاطر این فضیلت ما صاحب خود را برتر از صاحب شما می دانیم.

و همچنین شما روایت كرده اید، ما نیز، و همگی روایت نموده اند كه شهدا چهار نفرند: علی بن ابیطالب (ع)، جعفر، حمزه، و عبیدة بن حارث بن عبدالمطلب. می بینیم كه صاحب ما در این گروه قرار دارد اما صاحب شما جزء این گروه نیست، پس به خاطر این فضیلت ما صاحب خود را برتر از صاحب شما می دانیم.

در این جا بود كه هارون (بی تاب شد و) پرده را تكان داد و جعفر همگی را امر به خروج از منزل كرد، و همه ترسان و وحشت زده خارج شدند. هارون در حالی كه از پشت پرده بیرون می آمد، گفت: این... دیگر كه بود؟ به خدا سوگند كه او را خواهم كشت و به آتش خواهم سوزاند. [7] .

شیخ صدوق (ره)، در «كمال الدین» آخرین مناظره هشام بن حكم را این گونه آورده است:

وزیر هارون، یحیی بن خالد، در منزل خودش روزهای یكشنبه مجلس مناظره ای تشكیل داده بود كه دانشمندان و متكلمین هر ملت و فرقه ای حاضر می شدند و با یكدیگر مناظره می كردند. هارون از این مجلس مطلع شد، به یحیی گفت: ای عباسی! در منزلت روزهای یكشنبه چه خبر است و این مجلس چیست كه تشكیل می شود؟ یحیی گفت: ای امیر! چیزی از این بالاتر نیست كه رفعت و مقام مرا نزدت بالاتر سازد و مرا سرافراز فرماید؛ زیرا كه در این مجلس صاحبان مذاهب مختلفه اجتماع می كنند و در اثر مناظره و احتجاج با یكدیگر تباهی مذاهبشان برای ما آشكار می گردد و حق از باطل جدا می شود. هارون گفت: دوست دارم در این مجلس حاضر شوم و سخنان آنان را بشنوم بدون این كه از حضور من مطلع شوند؛ زیرا ممكن است در صورت اطلاع از حضور من، حشمتم آنان را بگیرد و مذاهب خود را آشكار نسازند. یحیی گفت: این موضوع بسته به اراده خلیفه است هر وقت كه بخواهند



[ صفحه 428]



ممكن است. هارون گفت: پس حضور مرا به آنان اعلام مكن.

یحیی چنین كرد و این خبر به معتزله رسید، بین خود مشورت كردند و تصمیم گرفتند كه در این مجلس وسیله گرفتاری هشام را فراهم كنند، به این ترتیب كه با هشام فقط در موضوع امامت مناظره كنند؛ چون می دانستند كه هارون مخالف با كسانی است كه قائل به امامت باشند. مجلس تشكیل شد و عبدالله بن یزید اباضی هم كه رفیق هشام و شریك تجارت او بود حضور یافت. هنگامی كه هشام وارد شد در بین جمعیت به عبدالله سلام كرد. یحیی بن عبدالله گفت: با هشام در موضوع امامت صحبت كن.

هشام گفت: ای وزیر! ایشان حق گفتگو و سؤال و جواب با ما ندارند؛ زیرا ایشان با ما در امامت موافق و متحد بودند، سپس بدون معرفت از ما جدا شدند، نه آن وقت كه با ما بودند حق را شناختند و نه آن وقت كه از ما جدا شدند دانستند برای چه از ما جدا شدند.

آن گاه «بیان» [8] كه مردی از فرقه حروریه [9] بود گفت: ای هشام! من از تو سؤال می كنم كه خبر دهی مرا از اصحاب علی بن ابیطالب روزی كه با حكومت حكمین موافقت كردند، آیا مؤمن بودند یا كافر؟

هشام گفت: آنان سه قسمت بودند: قسمتی مؤمن و بخشی مشرك و بعضی گمراه بودند. اما مؤمنان كسانی بودند كه مانند من معتقد بودند كه علی بن ابیطالب (ع) امام منصوب از طرف خداست، و معاویه شایسته مقام امامت نیست، و به آنچه خداوند در حق علی (ع) فرموده معترف بودند. اما مشركین كسانی بودند كه عقیده داشتند علی و معاویه هر دو شایسته امامت می باشند، چون معاویه را با علی (ع) شریك قرار دادند مشرك بودند. اما گمراهان كسانی بودند كه بر اساس حمیت و عصبیت قومی به میدان جنگ آمده بودند و معرفتی نسبت به مقام امام نداشتند.

بیان گفت: اصحاب معاویه چگونه بودند؟

هشام گفت: آنان نیز سه قسمت بودند: قسمتی كافر و قسمتی مشرك و برخی گمراه اما كفار كسانی بودند كه می گفتند: معاویه شایسته امامت است و علی شایستگی آن مقام را ندارد. پس از دو جهت كافر بودند:



[ صفحه 429]



اول - از جهت انكار امامت امامی كه از طرف خدا منصوب به امامت بود.

دوم - از جهت اعتقاد به امامت كسی كه از طرف خدا برای امامت تعیین نشده بود.

اما مشركین كسانی بودند كه هر دو را شایسته و صالح برای امامت می دانستند. اما گمراهان كسانی بودند كه نسبت به امامت معرفتی نداشتند و فقط حمیت و عصبیت عشایری آنان را وادار به حضور در جبهه جنگ كرده بود.

بیان عاجز شد و سكوت اختیار كرد.

ضرار گفت: ای هشام! من از تو سؤال می كنم. هاشم گفت: این خطاست. ضرار گفت: چرا؟ هشام گفت: برای این كه تو و بیان در مخالفت با امامت امام من شركت دارید و بیان یك سؤال راجع به امامت كرد، پس حق ندارید برای مرتبه دوم از من سؤال كنید و اینك نوبت من است كه از شما پرسش كنم.

ضرار گفت: بپرس. هشام گفت: آیا قبول داری كه خداوند عادل است و ظالم نیست؟ ضرار گفت: آری، خداوند عادل است و ستم نمی كند، و برتر از این است كه ستمكار باشد. هشام گفت: اگر خدا شخص زمین گیر را به رفتن مساجد و جهاد در راه خدا تكلیف كند و كور را به خواندن قرآن و كتاب ها مكلف سازد، آیا در این صورت او را عادلی می دانی یا ستمكار می شماری؟ ضرار گفت: خداوند چنین كاری نمی كند. هشام گفت: می دانم خدا چنین تكلیفی نمی كند ولی بر سبیل فرض می گویم: اگر چنین تكلیفی كرد، آیا ستمكار نخواهد بود، و بنده را مكلف به تكلیفی ننموده كه توانایی انجام آن را ندارد؟ ضرار گفت: اگر چنین تكلیفی كند ستمكار خواهد بود.

هشام گفت: خبر ده مرا از اینكه آیا خداوند بندگان را مكلف به یك دین فرموده یا نه؟ و آیا جز آن یك دین، دین دیگری را از آنان قبول می كند یا نه؟ ضرار گفت: آری، خداوند بندگان را به پیروی از یك دین مكلف ساخته است. هشام گفت: آیا برای بندگان دلیلی بر این دین قرار داده یا آنكه آنان را مأمور به پذیرفتن مجهولی بدون دلیل فرموده؟ نظیر امر كردن كور به قرائت و زمین گیر به رفتن به مساجد و میدان جهاد.

ضرار، پس از ساعتی سكوت، گفت: ناچار باید دلیلی برای آنان اقامه كرده باشد ولی آن دلیل، امام تو نیست.

هشام خندید و گفت: نیمی از تو تشیع اختیار كرد و ندای حق را بالضروره بلند كرد، یعنی اصل امامت را قبول كردی فقط اختلاف بین من و تو در اسم است.

ضرار گفت: من در همین موضوع از تو می پرسم. هشام گفت: آنچه می خواهی بگو. ضرار گفت: امامت چگونه منعقد می شود؟ هشام گفت: همان طوری كه نبوت منعقد می شود.



[ صفحه 430]



ضرار گفت: بنابراین امام هم پیغمبر است؟! هشام گفت: خیر، زیرا كه نبوت به وسیله نزول ملك و وحی از طرف خداوند محقق می شود و امامت به وسیله تنصیص و تعیین پیغمبر استوار می گردد؛ گر چه تنصیص پیغمبر و نزول ملك هر دو به اذن پروردگارند. ضرار گفت: چه دلیلی بر این گفتار داری؟ هشام گفت: برهان ما را ناگزیر به پذیرفتن این گفتار می نماید. ضرار گفت: آن برهان چگونه است؟ هشام گفت: زیرا مطلب از سه صورت بیرون نیست: اول - خداوند پس از پیامبر (ص) تكلیف را از مردم برداشته و آنان را مانند حیوانات چرنده و درنده از قید تكلیف آزاد ساخته است، آیا با این فرض موافقی؟ ضرار گفت: خیر، با این فرض موافقت ندارم. هشام گفت: دوم - بعد از پیامبر (ص) تكلیف، كما فی السابق، باقی است ولی مردم همه دانشمند شده مانند پیامبر به تمام احكام عارف باشند تا آنكه به هیچ وجه نیازمند به كسی نباشند و خود حق را دریابند و اختلافی بین ایشان نباشد، آیا با این فرض موافقت داری؟ ضرار گفت: پس باقی می ماند یك صورت و آن این است كه مردم به رهبری نیازمند می باشند كه پیامبر برای آنان تعیین كند و او باید شخصی باشد كه سهو و غلط به وجودش راه نیابد و از ستم و سایر گناهان و خطاكاری منزه بوده باشد، مردم به او نیازمند و او از مردم بی نیاز باشد.ضرار گفت: علائم و نشانه های او چیست؟ هشام گفت: هشت علامت دارد كه چهار مربوط به نسب و چهار دیگر مربوط به صفات انسانی اوست.

اما آن چهار كه مربوط به نسب اوست عبارت از این است كه امام باید معروف الجنس، معروف القبیله، معروف النسب بوده واز طرف پیامبر كه صاحب دعوت و ملت است تعیین شده باشد و البته جنس و قبیله خاندان پیامبر معروفیت بسزایی دارد، نظر به اینكه پیامبر چنان معروفیتی دارد كه روزانه پنج نوبت در مناره ها و صوامع منادی ندا می كند: «اشهد ان محمدا رسول الله»، پس باید از خاندان پیامبر باشد، و چون در خاندان پیامبر مدعی این مقام بسیار است باید از طرف پیامبر بشخصه تعیین شود. [10] .

اما آن چهاری كه مربوط به صفات نفسانی امام است: اول - امام باید نسبت احكام الهی از همه داناتر باشد به نحوی كه هیچ یك از احكام از كوچك و بزرگ بر او پوشیده نباشد. دوم - دارای قوه عصمت باشد. سوم - شجاعترین مردم باشد. چهارم - در سخاوت بر تمام مردم برتری داشته باشد.

عبدالله بن یزید اباضی گفت: به چه دلیل می گویی باید از همه مردم داناتر باشد؟



[ صفحه 431]



هشام گفت: زیرا اكر به تمام حدود و مقررات و شرایع و سنن دانا نباشد بیم آن می رود كه حدود را آن طور كه باید جاری ننماید؛ مثلا كسی را كه باید دستش بریده شود تازیانه زند و كسی را كه باید تازیانه زند دست ببرد، در نتیجه حدود مقلوب و معكوس گردد و به جای اصلاح افساد كند.

عبدالله گفت: به چه دلیل می گویی امام باید معصوم باشد؟

هشام گفت: اگر دارای عصمت نباشد خطاكاری بر او روا باشد، در این صورت بیم آن می رود كه آنچه به ضرر و زیان او و یا بستگان و خویشانش باشد پنهان كند و خداوند چنین كسی را حجت قرار نمی دهد.

عبدالله گفت: از كجا می گویی باید شجاع ترین مردم باشد؟

هشام گفت: زیرا كه امام فئه مسلمین (ستاد مسلمانان) است در جبهه جنگ به او برمی گردند و خداوند فرموده: «و من یولهم یومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحیزا الی فئة فقد بآء بغضب من الله و مأواه جهنم و بئس المصیر» [11] - و هر آن كس كه در روز جنگ پشت به دشمن كرده فرار نماید به یقین به خشم خدا بازگشته و جایگاهش دوزخ است و بد بازگشتی است مگر آنكه پشت كردن او برای جنگ از جهت دیگر باشد (مثلا از میمنه به میسره یا قلب یا جناح برگردد) یا آنكه خواهد خود را به گروه دیگر مسلمین رساند - اگر امام شجاعت نداشته باشد او هم فرار می كند و به غضب خدا گرفتار می گردد. و چنین كسی لیاقت امامت ندارد.

عبدالله گفت: از كجا می گویی كه باید سخی ترین مردم باشد؟

هشام گفت: چون خزینه دار مسلمانان است، اگر دارای سخاوت نباشد ممكن است طمع در بیت المال مسلمین كرده چیزی از آن بردارد، در این صورت خیانتكار خواهد بود و خداوند خائن را حجت خود قرار نمی دهد.

در این جا، ضرار گفت: در این زمانه متصف به این صفات كیست؟

هشام گفت: صاحب قصر [12] ، امیرالمؤمنین!

هارون الرشید تمام سخنان هشام را می شنید. سخن هشام به اینجا كه رسید هارون گفت: اعطانا والله من جراب النوره [13] ، وای بر تو جعفر (جعفر بن یحیی هم با هارون پشت



[ صفحه 432]



پرده نشسته بود) مقصود هشام كیست؟ جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین، غیر موسی بن جعفر (ع) منظوری ندارد. آن گاه هارون لب به دندان گزید و گفت: آیا با زندگی هشام سلطنت من یك ساعت باقی می ماند؟ به خدا سوگند، زبان هشام بیشتر از صد هزار شمشیر در دل های مردم تأثیر دارد.

یحیی دانست كه موجبات هلاكت هشام فراهم شد، وارد پشت پرده شد.

هارون به یحیی گفت. وای بر تو، ای عباسی! این مرد كیست؟

یحیی گفت: امیرالمؤمنین بیمناك نباشد شر او را دفع خواهیم كرد. سپس بیرون آمده به هشام اشاره كرد. هشام متوجه خطر شد به بهانه قضای حاجت از مجلس بیرون آمده خود را به فرزندان خویش رسانید و آنان را امر به فرار و پنهان شدن كرد و خود به سوی كوفه فرار كرد و به خانه بشیرنبال (كه از روات و محدثین و اصحاب امام ششم بود) وارد شد و داستان را برای او نقل كرد. پس از آن سخت بیمار شد، بشیر گفت: طبیب برایت بیاورم؟ هشام گفت: نه، من می میرم. [14] .

چون مرگش نزدیك شد وصیت كرد به بشیر و گفت: پس از آن كه از غسل و كفن من فراغت حاصل كردی جنازه مرا شبانه بردار و ببر در كناسه كوفه بگذار و در یك رقعه ای بنویس: این جناره هشام بن حكم است كه تحت تعقیب هارون بود و به مرگ طبیعی از دنیا رفته است [15] (بشیر طبق وصیت هشام عمل كرد).

هارون بسیاری از نزدیكان و اصحاب هشام را در رابطه با او به زندان افكنده بود. صبحگاهان كه اهل كوفه جنازه را دیدند به قاضی اطلاع دادند. قاضی، رئیس دارائی فرماندار، و متعمدین شهر حضور یافته، پس از معاینه جسد، به هارون نوشتند و او را از مرگ هشام مطلع ساختند. هارون گفت: حمد خدای را كه شر هشام را از ما دفع كرد! سپس اشخاصی را كه در اثر نزدیكی به هشام زندانی كرده بود آزاد ساخت. [16] .



[ صفحه 433]




[1] در كتاب فصول المختاره ص 26، سيد مرتضي گويد كه شيخ مفيد فرمود: روزي يحيي بن خالد در حضور هارون الرشيد از هشام بن حكم پرسيد: آيا ممكن است كه حق در دو جبهه مخالف هم باشد؟ هشام گفت: نه. يحيي گفت: بگو كه آيا ممكن است دو نفر در حكمي از احكام با هم نزاع و اختلاف داشته باشند و جز اين باشد كه يا هر دو بر حق، يا هر دو بر باطل، يا يكي برحق و ديگري بر باطل باشد؟ هشام گفت: خارج از اين نيست؛ و البته دو نفر هر دو بر حق نخواهند بود. يحيي گفت: پس بگو كه در منازعه علي (ع) و عباس در خصوص ميراث پيامبر (ص)، در نزد ابوبكر، كدامين بر حق و كدامين بر باطل بودند؟

هشام گويد: فكر كردم اگر بگويم علي (ع) بر باطل بود، كافر و خارج از مذهب خود گشته ام، و اگر بگويم عباس بر باطل بود، رشيد گردن مرا خواهد زد، و در مسأله اي وارد شده بودم كه قبلا درباره آن نه سؤالي كرده بودم و نه جوابي انديشيده بودم؛ پس به ياد سخن امام صادق (ع) افتادم كه مي فرمود: «اي هشام! تا آن جا كه ما را با زبانت ياري مي دهي، مؤيد به روح القدس باشي»؛ پس دانستم كه شكست نمي خورم و خوار و زبون نخواهم شد، پس گفتم كه هيچ يك از آن دو بر خطا نبودند و هر دو بر حق بودند (چون نزاع آنان واقعي نبود، بلكه به صورت ظاهر مخاصمه مي كردند و در حقيقت چنان مي نمودند كه نزاع كنند)، و براي اين موضوع نظيري است كه قرآن در قضيه داود از آن حكايت مي كند: «هل اتاك نبؤا الخصم...»، آيا داستان آن دو فرشته كه براي مخاصمه بر داود وارد شدند، تو رسيده است... (سوره ص، آيات 21 تا 25)؛ پس بگو بدانم كه كدامين فرشته خطا كار و كدامين بر صواب بود؟ پاسخ شما در اين مورد هر چه باشد، پاسخ من در مورد منازعه علي (ع) و عباس همان خواهد بود.

يحيي گفت: من نمي گويم كه آن دو فرشته بر خطا بودند، بلكه مي گويم هر دو بر صواب بودند؛ چه در حقيقت آن دو مخاصمه نمي كردند و اختلافي در حكم نداشتند، و اظهار مخالفت براي آگاهي و تنبه داود (ع) بود تا او را از حكم الهي باخبر سازند.

هشام گفت: من نيز مي گويم كه علي (ع) و عباس اختلافي در حكم نداشتند و در واقع مخاصمه نمي كردند و اظهار اختلاف آنان براي آگاهي و تنبه خليفه بر اشتباهش بود.

يحيي كه جوابي نداشت ساكت ماند، و هارون اين پاسخ را تحسين كرد.

(ابن قتيبه، اين داستان با اندكي تفاوت، در عيون الاخبار، ج 5، كتاب العلم و البيان، ص 34، نقل كرده است، و نيز ابن عبدربه، اين حكايت را با تفاوت در عقد الفريد، ج 2، ص 412، آورده است).

[2] در نسخه اي، موبد بن موبد، و در نسخه ديگر، موبدان موبد، ثبت شده است.

[3] رجال كشي، ص 226 - 222 - بحارالانوار، ج 48، ص 189 تا 193 - هشام بن الحكم. مرحوم صفائي، ص 111.

[4] سوره توبه، آيه 40.

[5] سوره فتح، آيه 26.

[6] منظور هشام از استدلال به اين آيه، آن بود كه نزول سكينت الهي در غار، بر شخص پيامبر (ص) بوده است نه بر ابي بكر. (رجوع شود به فصول المختاره، ص 21 - و همچنين تفاسير خاصه، ذيل آيه 40 سوره توبه).

استاد عبدالله نعمه، در كتاب هشام بن الحكم ص 105، پس از نقل اين قسمت از بيان هشام، گويد: در اين جا شخصيت جدلي هشام همچون شخصيت فكري او به صورتي واضح، آشكار مي گردد.

[7] اختصاص، ص 96 - بحارالانوار، ج 10، ص 297.

[8] در بعضي از نسخ، «بنان» ثبت شده است.

[9] حروريه، گروهي از خوارج، منسوب به حروراء (شهري نزديك كوفه) مي باشند.

بغدادي گويد: چون پس از صفين، دوازده هزار تن از خوارج به حروراء روي آوردند، حروريه ناميده شدند.

[10] اين قسمت خلاصه شده است.

[11] سوره انفال، آيه 16.

[12] در بحارالانوار، صاحب عصر، آمده است.

[13] اين مثلي است در عرب براي امر مكروه و ناپسند، و اصل آن اين است كه فقيري از حاكم سنگدلي چيزي طلب كرد، حاكم به جاي دستگيري از وي، ابنان نوره را بر سر وي آويخت، به طوري كه جاي دهان و بيني او قرار گرفت، فقير هر گاه تنفس مي كرد مقداري آهك در بيني او وارد مي شد و ناراحتش مي كرد، در اين موقع گفت: «اعطانا والله من جراب النوره».

[14] اما در روايت كشي، پس از نقل امتناع او از بهره گيري از پزشك، اضافه شده كه: به اصرار، جمعي از اطباء را براي او حاضر ساختند (رجال كشي، ص 222).

[15] اين وصيت هشام حاكي از خيرخواهي او مي باشد كه نمي خواسته بيشتر از آن باعث گرفتاري نزديكان و آشنايان خود باشد، بلكه در صدد فراهم كردن وسيله آزادي زندانيان نيز بوده است.

[16] كمال الدين، باب 34، ص 368 - 362 - بحارالانوار، ج 48، ص 197 تا 203 - هشام بن الحكم، مرحوم صفائي، ص 115.